Print Logo
شبی به قدر هزار ماه سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1399 ساعت 11:01

از شب های قدر عطر معرفت بگیریم


مــن - تــو – او، روایــت شــبی ســت و ســفره  ای و ضیافتی کــه به پا شــده اســت برای معامله ای "پر ســود و بی زیان" با قلب آدمی؛ و مذا کره ای است "برد- برد" بین بنده و خالقش.... «من - تو – او» بازنویسی از مضمون و مجموعه احادیث و روایات و آیاتی است که درباره شــب قــدر وارد شــده اســت.

همین گونــه بیــان را به گونه ای دیگــر مولـوی در مثنوی و غزلهایش درباره شب قدر، سروده است. حافظ و سعدی نیز به گونه ای دیگر. عرفای معاصر نیز نقل قو لهایی به همین شیوه داشته و دارند.

متن زیر را به امید تحولی تازه مرور کنیم:

 من

عروسک «من»، بخواب امشب. «من» مشغول بازی و سرگرمی ام. همین «من» است که پدر ما را درآورده اســت.

آنقدر مشغولم کرده و مرا به بازی گرفته که دیگر فرصتـی نمی ماند برای بیداری.

پس بخواب عزیزم! بیدارباش امشب، برای آنهایی ست که «خود» شان را عروسک و مترســک زندگی نکرده ِ اند. «من»، اسباب بازی زندگی ِام. عروســک «من» امشب می خوابد تا خود صبح.

ایــن «خود» تا بزرگ نشــود و همچنان کودکی بیــش بماند، خب باید مشغول بازی باشد. این بازی همچنان ادامه دار است تا خود «قبر»

«من» وقتــی بزرگ می شــود که تکان بخورد، رشــد کنــد. تا وقتی «من» شــده ام اســباب بازی دست این و آن، بزرگ نمی شـوم. «من» شــده ام، بخور و بخواب و بگرد، دور خودت. گردش روزگار «من» را به توپ بازی «خودم» تبدیل کرده؛ و این «خود» موجود عجیبی و پیچیده ای اســت. خودت را به آن را نزن! یک امشــب را بیا کلاه «خــود» قاضی کن.

همیــن «خود»ت که هرســاله برایش تولد می گیری، شــمع فــوت میکنی و کــف میزنی بــرای نزدیکترشــدنش به »قبر». همین «خود»ت که یــک روز باید بپیچند «مــن»را توی همان پارچه سـفید و بگذارند داخل آن چاله و خا ک بریزند روی «من». حاال بیــا قبل از آن روز، خا کی روی «خود»ت بریز؛ شــاید این راهی دیگر باشــد برای این «من»؛ کــه حداقل خودت را اســباب بازی دســت روزگار نکنی. هر وقت خواســتی تا این «خود» را در دســتت «داشته باشــی»، تازه این «خود - داری« می شود مقدمه ای برای «تو»

 تو

تو امشــب، دعوتی. امشــب، میهمانــی فرق می کند. امشــب، شــب «تو» اســت. یک «جشــن پارتی» بزرگ به پاســت. «تو»، یعنی «منی» که از زندگی «نطفه» ای دست برداشته ای. یعنی عروسک بازی بس اســت. یعنی زندگی فقط این نیســت کــه «مترســک» روزگار باشــی. یعنی بزرگ شــده. دســت از بچگی بردار.

عزیزی می گفت: « اونقدر کودک ریشدار قدبلند، اطراف ما را گرفته که اندازه شان بــه کار بازی کردن می آیــد.

« تو» یعنی یــک پله جلوتر آمــده از «من»؛ که همــه زندگــی اش همیــن «منــی» اســت. زندگــی در اندازه »نطفه». بــه قدر «جســمی» که فقــط یــادش دادی بخورد و بخوابد و پول دربیاورد، فقط برای «بازی».

«تو» یعنی، یک امشب را بیا به این «من» بگو دســت از «خود» خواهی بردارد و شــاید چیــزی بیشــتر از ایــن انــدازه بچگــی که بــه وجودت داده ای، نصیبـت شــود. «تــو» یعنــی بیـا انـدازه ات را تغییــر بده. اندازه «تو» همین مقدار عروسک بازی و بچگی کردن نیست.

«تو» بیا یه مقــدار «قدر» ت را بیشــتر بدان تا امشــب اندکی «سرنوشت»ت را تغییر بدهی

 او

او امشــب بهترین ســور و ســات میهمانی را برای «تــو»فراهم کرده اســت. فقط برای یک «سلام» تو، تا ســپیده صبح یک »جشــن سلام» بزرگ به پاســت.

جشنی برای اینکه «من» و «تو »، این خریت «خــود» خواهیمان را کنــار بگذاریم و یک مقدار، اندازه مان را از حد «نطفه» بیشتر ببینیم. یک شب بیا سر این سفره تا مقداری بیشتر نصیبت شود و اندازه ات تغییر کند و بزرگ شوی و دست از بازی برداری و سرت را بلند کنی و ببینی در این زندگی، بالاتر از «نطفه» هم خبری هست.

امشــب، شــب تغییــر و تحــول در ایــن «زندگــی نطفــه ای» است. امشــب، شــبی ســت بهتر از هزار شــبی که تو بخواهی بخــوری و بخوابی و بپری...

امشــب، شــب معامله بــا «او» ســت. حتی برای «مــن» که همــه نگرانی ام در ایــن زندگی شــده: «پول»، امشــب، فرصت اعجاب انگیـزی برای یک معاملــه بــزرگ اســت. «او» بــه هر «قــدری» کــه تــو بخواهی می دهد.

اگر «قــدر»ت، انــدازه همیــن پول اســت که جای نگرانــی نیســت. او بیــش از این هــا را ســر ایــن ســفره، معامله می کند. «قدر» ت را بدان و «ســهم» ات را از سر ســفره بردار. مراقب باش فقط حیف نشود.

هرچه «قــدر» می توانی بیشــتر معامله کــن. امشــب، اندازه هزار شب می بخشند.

محمد رضا اسدی

ماهنامه مهر و ماه