اساساً آن هنگام که انسان غرق در دنیای ماورای این کره خاکی می شود، زمانی که تنها هدفش از هر حرکتی رضای خداست و شاکله هر تحرکی در زندگی دنیایی اش را نیل به حق تعالی را میداند، وقتی از همه وابستگیهای دنیایی و تعلقات این جهان دون صفت رها می شود، تازه طعم واقعی انسانیت و بندگی را میتواند بچشد. درست مثل ابر مردانی که با این توصیفات قرینه اند و خوب آنها را مشق می کنند.
صحبت از غیرت و مردانگی است. صحبت از ازخودگذشتگی است. سخن از کسانی است که اگر چه به مانند من و تو زندگی در دنیا را از خداوند هدیه گرفته اند و از نعمت الهی حیات بهره میبرند، لیکن، همواره این را امانتی از جانب پروردگار شان می دانند.
آنها به معنای واقعی، حس بد تعلق و دلبستگی به دنیای فانی را از خود دور کرده اند.
آخر، غیر از این مگر می تواند چیز دیگری باشد؟
متولد میشود از مادری که صبح تا شام و شاید اغلب شام تا صبح را برای بلوغ و رشد و تعالی اش وقت میگذارد، او را پرورش می دهد، از جان خود برای او مایه می گذارد، بزرگ تر می شود و قدرشناسی مادر می کند. یار بر می گزیند و نیمه گمشده اش را انتخاب میکند. درخت زندگیاش ثمره میدهد، به بار مینشیند، برایش میخندد و حالا شام تا صبح بیداری را، خود، باید تجربه کند.
وقت رفتن که می شود، تمام این چند خط احساس مطلق و تعلق وافر را، با از زیر قرآن گذشتنی، به خدا می سپارد.
میتوان آیا دوباره این بند را خواند و دقیق به عمق ماجرا پی برد؟
این جز رضای خداوند ای نیست، حالا پاداش آن را تنها از خدا طلب می کند.
همه این زیبایی های دنیا را کنار می زند تا به چشم خود زیبایی عالم معنا را ببیند. می رود و می داند که شاید دیگر باز نگردد. می رود و می داند که رفتن او، ماندن خیلی ها را سبب می شود. آرامش و آسایش زندگی خیلی ها می شود. می رود و می داند که باید در برابر تجاوز دشمن ایستاد. باید ایستاد و مقاومت کرد. او شهید نام دارد. حال خوبش که به دیدار یار می شتابد وصف ناشدنی میشود و آن طرف تر همین داستان اما از جنس بی قراری و بی تابی نبودنش را خانوادهاش، در صفحه ی روزگار نقش میزنند.
مادری که آخرین دیدار را مرور می کند، همسری که آخرین صدای او را زمزمه میکند؛ و فرزندی که چشم به در می دوزد تا مگر باز شود و دوباره پدر را ببیند.
حالا دیگر نه پدر برمیگردد و نه خاطراتش تکرار می شود، اما، ذهن، همیشه آنها را در خود نگه می دارد.
این واقعیت زندگی یک شهید است.
بگذریم... پدری می کند برای همه فرزندانی که از همرزمانش حالا یتیم شده اند. به دیدارشان می شتابد و به گواه یکی از آنها از دیدن آنها خجالت زده می شود. او یک فرمانده است، ولی هرگز خود را امیر نمی داند. همواره در کنار سربازانش سربازی می کند و نامش لرزه بر اندام دشمن میاندازد. دشمن در هر حد و اندازهای که باشد، وقتی حضور حاج قاسم سلیمانی در جبهه را میشنود، به هم میریزد.
وحشی ترین و بی رحم ترین انسان های تاریخ را در آن سوی سرزمین مادری نابود می کند. می ایستد و مقاومت میکند. می ایستد و مقاومت میآموزد. تربیت میکند، خط می دهد، مسیر مشخص میکند، توطئه بر هم میزند و خواب را بر چشم دشمن حرام می کند.
سردار امت اسلام نام میگیرد، سردار دلها می شود و زن و مرد و پیر و جوان را مجذوب آن همه بزرگواری برای شهادت خود میکند.
اخلاص را سرلوحه کار خود قرار میدهد تا یدالله همواره همراهی اش کند.
اینها همه کینه دشمنان را زنده و زنده تر می کند. امروز که ریشه اصلی آن خبیثان عالم از این عالم برچیده میشود، خشم و عصبانیت آنها دو چندان میشود.
آنقدر از وجودش می ترسند که در دل سیاهی شب آن هم از آسمان آسمانی اش می کنند.
پیوند زمین و آسمان در آن شب تار و آلمانی با او شکل می گیرد و در جوار مرادش، ارباب بی کفنش؛ و این میشود پاداش خداوندی که یقیناً صدا و خواسته اش را اینگونه در عالی ترین حالت ممکن می شنود.
خواسته ای که ساعتی پیش از شهادتش خود از خدای خود میخواهد که خداوندا مرا پاکیزه بپذیر.
حال ایران سرافراز یکپارچه حاج قاسم سلیمانی میشود؛ و حقیقتاً که این شخصیت تاثیرگذار و ارزشمند مکتب ولایت، حتی با شهادتش، ریشه مقاومت را محکم تر می کند.
دیدیم شکوه بدرقه پیکر مطهرت و اشک های رهبر و مردمی که در عشق به تو آمده بودند و سردار عزیز دل ها، راهت ادامه دارد سردار امت اسلام...
پایگاه اطلاع رسانی حوزه نمایندگی ولی فقیه در هلال احمر