بزرگانِ علمای شیعه دلبستگی ویژهای به کتاب با عظمت «اصول کافی» داشتند و گذشتگان ما چهار اقدام درباره این کتاب تا دوسه قرن قبل انجام میدادند:
الف) اجازه کتبی نقل روایات کتاب به شاگردان خاص خود
اجازه کتبی نقل روایات این کتاب را به شاگردان قابلتوجهشان میدادند؛ چون خودشان در نقل روایات، به معصوم اتصال داشتند و نمیخواستند کسی بدون اجازه، به نقل روایات این کتاب اقدام کند.
ب) قرار دادن کتاب بهعنوان اصلیترین کتاب درسی
این کتاب را جزء اصلیترین کتابهای درسی خود قرار میدادند و میگفتند این کتاب، هم بیانکننده راه و رسم زندگی درست و هم تقویتکننده اعتقادات و اخلاق و اعمال است؛ پس ما باید مسائل این کتاب را هم به شاگردانمان و هم به مردم انتقال بدهیم. یکی از آن افراد در قرن اخیر، مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی بودند که سی سال، ماه رمضان و دهه عاشورا در بروجرد به منبر میرفتند و این روایات را برای مردم بیان میکردند.
ایشان وقتی به باب «الاضطرار الی الحُجة» اصول کافی رسیدند، به نظر مبارکشان رسید که مسئله امام عصر(عج) را در غیر از کتاب اصول کافی، کتابهای شیعه و غیرشیعه هم ببینند. نتیجه این شد که ایشان نزدیک به ششهزار روایت در کتب شیعه و غیرشیعه درباره وجود مبارک امام عصر(عج) یافتند.
ج) تربیت شاگردانی که به روایات کافی تسلط داشتند
اقدام سومی که کنار این کتاب میکردند و خیلی حوصله میخواست، ولی چون میارزید، حوصله به خرج میدادند. من شاید در اجازات بسیاری از علمای گذشتهمان دیدهام که با خط خودشان هم موجود است؛ مثلاً اجازهای به یک شاگردشان دادهاند که شاگرد در رده مرجع شدن بوده، یک جمله این است: «قرأ عَلیّ کتاب الکافی» به این شاگرد من اطمینان کنید؛ او کسی است که از اوّل کتاب اصول کافی تا آخرش را پیش من خوانده و من گوش دادهام که حدود هفدههزار روایت است.
د) نوشتن شروح متعدد بر کتاب شریف کافی
کار دیگرشان هم این بود که هر کدام توانستهاند، کتاب را شرح دادهاند؛ مثلاً یکی از آنهایی که فقط اصولش را شرح کرده و دیگر به فروعش، یعنی به آن جلد آخرش نرسیده، آخوندی اصالتاً مازندرانی و طلبه اصفهان است. وقتی به عشق طلبگی به اصفهان میآید، درس را متوجه نمیشود. اینقدر ذهن او پایین بوده که گاهی راه منزل و مدرسه را گم میکرده است؛ ولی رسول خدا(ص) میفرمایند: «و من طلب شیئاً وجد و جد» کسی که هدفی را بخواهد و برای آن هدف بکوشد، به آن هدف میرسد. خیلی هم فقیر بود و با اینکه بیشتر درسهایش را نمیفهمید، چون شب چراغ نداشت، به مدرسه میرفت و با چراغ دستشویی درس میخواند که پیهسوز بود و دود هم داشت. بالاخره کار تحصیل این آدم کمذهن که بارها وقتی میخواسته از مدرسه به خانه برود، راه خانه را گم میکرده، به جایی رسید که با توفیق حق و نگاه و نظر پروردگار، یکی از شاگردان رده اول علمی مرحوم ملامحمدتقی مجلسی شد؛ یعنی چهره علمی عظیم و بینظیری در اصفهان شد.
حکایتی شنیدنی از شارح بزرگ کتاب شریف کافی است که یک روز مرحوم ملا محمدتقی که از اعاظم علمای شیعه است، بعد از جلسه درسش به شاگردان فرمود: دختری در خانه دارم که وقت شوهر اوست، هر کدام از شما که وقت ازدواجتان است، بعد از درس به من مراجعه کنید. این طلبه مازندرانی بعد از درس آمد و گفت: آقا من به ازدواج نیاز دارم، حقوق هم بهاندازه بخور و نمیر است، خانه هم ندارم، پول عروسی کردن هم ندارم، پول شام دادن برای عروسی هم ندارم! اینها(مرحوم ملامحمدتقی) دیگر از گروه اولیای الهی بودند و واقعاً کلاس ما نیست؛ یعنی ما خیلی بد میدانیم که به چهارتا متدین یا چهار جوان دیندار بگوییم وقت ازدواج دختر من است، اگر به ازدواج نیاز داری، بیا برای دختر من صحبت کن. اصلاً ما این کار را خیلی زشت میدانیم و اگر به خانمهایمان هم بگوییم که بیچاره دَرجا از فشار سکته میکند که میخواهی آبروی ما را ببری! البته ملامحمدتقی کار پیغمبر(ص) را انجام داد؛ پیغمبر(ص) روی منبر فرمودند: وقت ازدواج دختر من فاطمه است، میتوانید به من مراجعه کنید، مصلحت هر کسی باشد، من دخترم را شوهر میدهم. اوّلین نفری که آمد، امیرالمؤمنین(ع) بودند و دختر را به او دادند؛ هیچ هم نگفت خیلی بد و آبروریزی است. کارهای مثبت چه آبروریزی دارد؛ کارهای مثبت که عبادت است و ثواب و پاداش دارد!
مرحوم ملامحمدتقی به خانه آمد و به دختر باکرامتِ باسوادش که در حدّ اجتهاد بود و میتوانست به فتوای خودش عمل کند، گفت: بابا، طلبهای است که ردهاش از نظر علمی بالاست، ردهاش از نظر ایمان و اخلاق هم بالاست، اما از نظر پول صفر است؛ یعنی اگر خیال کنی بتواند یکدست لباس عروسی برای تو بخرد یا یک شام هفتاد هشتادنفره بدهد، نمیتواند. آهای دخترهای مثل دختر مجلسی، جایتان خیلی خالی است! به پدرش گفت: علمی، ایمانی و اخلاقی قبولش داری؟ گفت: قبول دارم. گفت: بعدازظهر بگو بیاید همدیگر را ببینیم، بعد ما را عقد کن.
اینها زن و شوهر شدند، شوهر که در مسائل مهم علمی درمیماند، خانم کمکش میداد. این زن و شوهر تا همین امروز، حدود پانصد سال است یکی از پاکترین نسلهای شیعه را پیدا کردهاند که آیتاللهالعظمی بروجردی، یکی از بچههای رشته این زن و شوهر است.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
این طلبه مازندرانی اصول کافی را که دو جلد است (فروع هفت جلد و روضه که به معنی گلستان و یک جلد است، این هشتتا را نرسید) و حدود چهارهزار روایت دارد، شرحی در دوازده جلد نوشته است که یکنفر از علمای شیعه که اصول کافی را در این پانصد سال شرح کردهاند، نمونه ای مانند شرح او نشده است. باز هم کلاس ما نیست، اما بعضی از بزرگان دین ما که مریض میشدند، یکهفته یا پنجشش روز دوا میخوردند و خوب نمیشدند، بلند میشدند و کتاب اصول کافی را از روی طاقچه برمیداشتند، به سر و سینه و دست میمالیدند و خوب میشدند.
کتاب جایگاه عظیمی دارد؛ وقتی من میخواستم این کتاب را ترجمه بکنم که پیشنهاد حوزه علمیه هم بود، به آنها گفتم: فهم روایات ائمه و خواندن فکر آنها در روایاتشان کار بسیار مشکلی است و کار من نیست. چهار پنج جلسه با من گرفتند و بالاخره گردنم گذاشتند؛ با اینکه من لیاقت این کار را نداشتم، در پنج جلد ترجمه شد و یکی از آن منابعی که در حل پیچیدهترین روایات اصول به من کمک کرد و اگر من این منبع را نداشتم، یقین بدانید در ترجمه گیر میکردم، همین دوازده جلد ملاصالح مازندرانی بود. نمیدانم خدا به این آدم چه توفیقی در علم، ایمان، عبادت و این نسل داد. این طلبه مازندرانی خیلی نسل عجیبی دارد! با خدا ببندیم، بعد ببینیم خدا برایمان چهکار میکند؛ با خدا، حلال و حرام و اوامر و نواهی خدا مخالفت نکنیم، ببینیم خدا برایمان چهکار میکند؛ مگر خدا در قرآن وعده نداده است؟! وعده او که وعده راست است: «وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا»(سوره طلاق، آیه 2)، با من ببند، تمام درهای بسته را به روی تو باز میکنم. این درست است؟ این یک حقیقت است.
اما روایت مورد بحث یعنی خودداری از گناه از زبان رسول خدا(ص) که فرمودند: «من عرف الله» کسی که خدا را بشناسد، «و عظّمه» و او را بزرگ بداند، «منع فاه من الکلام» دهان از کل گناهان زبان میبندد و اصلاً به گناهان زبان حاضر نمیشود:
-دوری از لقمهٔ حرام «و بطنه من الطعام» ولو گرسنه باشد، اصلاً حاضر نمیشود یک لقمهٔ حرام بخورد
-تصفیهٔ باطن از آلودگیها با روزه و نماز نیمهشب «و عنی نفسه بصیام و القیام» و باطنش را با روزه و نماز نیمهشب از آلودگیها تصفیه میکند
بعد صحابه گفتند: «یا رسول الله بابائنا و امهاتنا» یا رسول الله، پدران و مادرانمان فدایت بشود! دارندگان این اوصافی که گفتید، «هولاء اولیاء الله» از اولیای الهی هستند که در سورهٔ یونس مطرح هستند؟ خدا با چه احترامی از اینها نام برده است! پیامبر(ص) فرمودند: نه اینها اولیای خدا نیستند؛ حالا من این را میگویم و به روایت نسبت ندهم. اینها مؤمنین خوب امت من هستند، نه اولیای الهی.
امام باقر(ع) میفرمایند: خدا با یکی از شما قوم و خویش نیست، مولا و مالک شماست و اگر در کنار این خدا نجات میخواهید، به دینش عمل بکنید. ما از نظر قلبی خوب هستیم، اما از نظر عمل ضعیف هستیم. ما نمیتوانیم بگوییم این آقایی که مال مردم را میخورد، خدا را قبول ندارد؛ نه خدا را قبول دارد، اما از نظر عمل فرد بدبختی است.
اوصاف اولیای الهی و مؤمنین در کلام رسول خدا(ص) که فرمودند:
-بهسر بردن در سکوت و کمگویی «سکتوا» آدمهای ساکتی هستند و خیلی وقتها در سکوت هستند. پیش یکی از اولیای خدا رفتم(آخر گاهی آدم روایات را با برخوردها بهخوبی میفهمد)، سلام کردم و ایشان هم جواب داد؛ نشستم، ایشان هم نشست. ایشان شاید ده دقیقه یا سرش پایین بود یا چشمش روی هم بود و هیچچیزی نمیگفت. بالاخره او را وادار به حرف زدن کردم، چقدر حرف زد؟ دو کلمه حرف زد؛ میخواستم بگویم بیشتر بگو، میترسیدم به من بگوید هرچه بود، در این دو کلمه بود و دیگر بیشتر ندارد؛ آن دو کلمه هم این است که آدم بشو! هرچه هست، در همین دو کلمهٔ «آدم بشو» است؛ یعنی موجودی بشو که پروردگار مارک «اولئک کالأنعام» به تو نزند؛ راه بهشت را به روی تو باز کنند و راه جهنم را به روی تو ببندند. ما واقعاً به این نیاز داریم که تا بیدار هستیم، حرف بزنیم؟ ما به پرحرفی نیازمند هستیم؟ ما نیازمند هستیم که هرچه در جامعه میگویند، ما هم نقل بکنیم؟ ما نیازمند هستیم که اینهمه دروغهایی که مینویسند یا میگویند یا پخش میکنند، زبان ما هم به این دروغها کمک بکند؟ ما چه نیازی داریم؟ حرف میخواهم بزنم، دو سه کلمه حرف حسابی با زن و بچهام یا رفیقهایم بزنم، بقیهاش هم در پیشگاه خدا سرم را پایین بیندازم و سکوت بکنم.
-سکوتی همراه با اندیشه که بعد پیغمبر(ص) فرمودند: «فکان سکوتهم فکرة» اینها وقتی ساکت بودند، در اندیشه هستند. برادرانم، خواهرانم! اگر بخواهم این مسئله را توضیح بدهم، خیلی طولانی است؛ دو سه مورد مختصر از اندیشه را برایتان بگویم.
حکایاتی از سکوت و اندیشهٔ اهل ایمان
-حکایت اوّل: در بیابانهای چراگاه طالقان، بیابانهایی که میشد گوسفندها را بچرانند، چوپان هجده - نوزدهسالهٔ بیسواد کامل، گوسفندها را میچراند و خودش هم نشسته بود، به گوسفندها نگاه میکرد. گوسفندها میخوردند، میخوابیدند، صدا میکردند، بهدنبال هم راه میرفتند و او همینجوری که نشسته بود(هیچکس هم نبود با او حرف بزند و ساکت بود. ننوشتهاند که آن صدای قرآن از کجا به گوشش خورد. کسی در دره یا پشت تپه بوده، معلوم نیست و قاری را پیدا نکردند)، چهار پنج آیه از قرآن به گوشش خورد. او میدانست قرآن است؛ این قرآن را در حسینیه و شبهای ماه رمضان شنیده بود و میدانست این ترکیب کلمات برای قرآن است، ولی بلد نبوده بخواند و سواد نداشت. در فکر رفت؛ من این را هم در کتاب دیدهام و هم شاگردش برای من گفت که شهرت جهانی پیدا کرد و خودش از زبان استاد شنیده بود؛ یعنی من به یک واسطه برایتان نقل میکنم. این چوپان در فکر رفت؛ حالا چقدر فکر کرده، باز ایشان برای من نگفت و در کتابها هم ننوشتهاند؛ حتماً پنج تا ده دقیقه در فکر رفته که این قرآن چیست؟! روی دهاتی بودن و چوپان بودن خودش در آن بیابان علفچِر، در فکرش به این نتیجه رسید که این قرآن نامهٔ خداوند به بندگانش است و بر بندگانش واجب است جواب این نامه را بدهند؛ جواب این نامه هم کتبی نیست و عملی است. شما روزه گرفتهاید، یک گوشهٔ نامه را جواب دادهاید؛ نماز خواندهاید، یک گوشهٔ نامه را جواب دادهاید؛ زکات دادهاید، یک گوشهٔ نامه را جواب دادهاید؛ به سیلزدگان کمک کردهاید، یک گوشهٔ نامه را جواب دادهاید؛ خمس را دادهاید، به یک گوشهٔ نامه جواب دادهاید؛ فردا سر بدترین دشمن انسانیت بهعنوان روز قدس فریاد میکشید، یک گوشهٔ این نامه راجواب دادهاید.
بعد این چوپان به خودش گفت: بیست سال از عمرت گذشته است، چرا همهٔ این نامه را جواب نمیدهی و جوابش مانده است؟ گوسفندها را غروب رساند، صبح زود به مادرش گفت: من میخواهم به اصفهان بروم و طلبه بشوم، مادرش هم گفت: من حرفی ندارم، اما نمیتوانم خرجیات را بدهم. گفت: خرجی نمیخواهم. مادر تعدادی نان را به او داد و نان را در یک سفره پیچید و به کمرش بست، از بیابانهای طالقان پیاده به اصفهان آمد.
مقدمات درس را در اصفهان خواند، بعد به مدارج بالای علم رسید و در سه حوزه آخوند کاشی، آیتاللهالعظمی سید محمدباقر دورچهای عالم کمنمونهٔ شیعه و حوزهٔ جهانگیرخان قشقایی که فلسفه و «نهجالبلاغه» درس میداد شرکت کرد. این چوپان در این سه حوزه بغل چه کسانی نشست؟ آیتاللهالعظمی سید جمالالدین گلپایگانی و آیتاللهالعظمی بروجردی. پنجاهتا از این نمونه شاگردها در این سه درس شرکت میکردند.
اساتید بعد از چهار سال هم به این چوپان گفتند: تو مجتهد جامعالشرایط هستی، به ادامهٔ تحصیل نیاز نداری و کامل هستی. گفت: نه من یک منبع دیگر دارم، آنجا هم باید بروم و حسابی گدایی کنم که دست او بسیار دست کریمانهای است. من قانع نشدهام! از آنجا پیاده راه افتاد و به نجف آمد، اولینبار وارد حرم امیرالمؤمنین(ع) شد و گفت: آقا به گدایی آمدهام. بالاخره در نجف به آیتاللهالعظمی شیخمرتضی طالقانی تبدیل شد و چه شاگردهایی تربیت کرده است! من نمیدانم کدامهایشان را بگویم که هر کدام یک جهان شدهاند. بعد یکی از شاگردانش احوالاتش را برای من اینطور گفت(او هم مرحوم شده): دههٔ عاشورا در نجف درس تعطیل بود، ولی یک مقدار از درس باقی مانده بود که باید مرحوم آقا شیخمرتضی برای ما میگفت. من یک روز به اول محرم مانده بود که به حجرهاش رفتم، وقتی وارد شدم، دیدم در فکر است.
گفت نشستم تا از سکوت درآمد و گفتم: آقا دههٔ محرم که درس تعطیل است، ولی یک مقدار از درس مانده است و ما هم که نمیخواهیم جایی برویم، اجازه میفرمایید از فردا خدمتتان برسیم و درس را ادامه بدهیم. فرمود: نه! گفتم: چرا؟ گفت: بدنم رفته است و آنچه در آن بدن بوده، آن هم میرود و دیگر وقت درس ندارم. شب شد، عبادت شب را انجام داد(ایشان میگفت من هم در آن مدرسه بودم)، برای اذان صبح روی پشتبام رفت و چه اذانی گفت! پایین آمد، چه نمازی خواند! بعد هم رو به قبله دراز کشید و از دنیا رفت. این فکر است.
-حکایت دوم: اصحاب کهف با فکر این گونه شدند، یعنی فکر کردند که این ادعاهای دقیانوس راست است؟! آدم، چه تأثیری در جهان، جامعه، مردم و طبیعت دارد؟ این با ما چه فرقی میکند؟ پس این آدم هیچ و پوچ و باطل است؛ ما دیگر حرام است که خودمان را خرج او کنیم و وزیر، وکیل یا مدیرکل او باشیم. چندتایی تصمیم گرفتند شهر را رها بکنند، در راه هم به آن چوپان برخورد بکنند که چوپان بگوید مرا هم ببرید، بردند و سگ چوپان هم بهدنبال این چندتا راه افتاد، هر کاری کردند که او را رد کنند، رد نشد. اینها در غار رفتند، سگ هم بیرون غار مراقب آنها شد؛ خسته بودند، خوابیدند و وقتی بیدار شدند، با هم صحبت کردند چه مدت خوابیدهایم؟! گفتند نصف روز، دو ساعت یا یک روز است؛ ولی بعد دیدند دوباره چشمهایشان سنگین شد، خیلی خوابشان گرفت و خوابیدند. قرآن میگوید: پروردگار 309 سال بعد بیدارشان کرد، حالا هم در قرآن ضربالمثل شدهاند که مردان و زنان! از فرهنگ شرک، کفر و گناه دور شوید، بیدار شدنتان با خودم و دیگر کاری نداشته باشید. خودتان را با دور شدن از شرک و کفر در دامن رحمت من بیندازید.
-حکایت سوم: پیش امام صادق(ع) از ابوذر صحبت شد؛ پنجشش نفر محضر امام بودند، هر کسی چیزی راجع به ابوذر گفت، بعد به امام صادق(ع) گفتند: حالا شما آخرین نظر را بدهید. این روایت هم در جلد دهم اصول کافی است که امام ششم فرمودند: «کان اکثر عبادة ابی ذر التفکر و الاعتبار» بیشترین عبادت دورهٔ عمر ابوذر، فکر کردن و درس گرفتن از این حوادث و دنیا بود.
-حکایت چهارم: نمیدانم آسیه ملکهٔ کشور، زن اعلیحضرت همایونیِ قَدرقدرت، فرعونِ «انا ربکم الاعلی»، چند دقیقه فکر کرد و در فکرش به این نتیجه رسید که همهچیز فرعون دروغ، پوک، پوچ و باطل است و به موسی(ع) ایمان آورد. من حالا به جریاناتش کاری ندارم، فقط یک آیهٔ قرآن بخوانم که نتیجهٔ فکر این زن بوده است. خانمها، آقایان! خدا این خانم را در قرآن، اسوه و سرمشق تمام مردان مؤمن و زنان اهل ایمان تا قیامت قرار داده و من فکر میکنم میلیونها مرد و زن در قیامت بهخاطر آسیه به جهنم بروند. آیه میفرماید: «وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِینَ آمَنُوا»(سورهٔ تحریم، آیهٔ 11). من آسیه را برای تمام اهل ایمان تا قیامت سرمشق قرار دادهام؛ سرمشقِ بریدن از بیدینی، بریدن از کفر، بریدن از شرک، بریدن از قدرتهای شیطانی و بریدن از شوهر بیدینش. نتیجهٔ و انتهای فکرش هم شهادت بود و به شهادت رسید.
ناله و اشک به درگاه الهی «لِأَیِّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَشْکُو» برای کدامیک از کارها، برنامهها و کدامیک از حوادث آیندهام پیش تو شکایت بیاورم؟ «وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْکِی» برای کدامیک از حوادث آیندهام ناله بزنم و اشک بریزم؟ به من اجازه بده گریه کنم برای آن لحظهای که بدنم در اتاق افتاده، اطرافیانم دکتر میآورند، مرا کاملاً معاینه میکند و تمام اهل هم منتظر جواب دکتر هستند، میگوید من میتوانم یک کار انجام بدهم، آنهم جواز دفن است. دکتر میرود، اهل و عیال هم کنار بدنم حلقه میزنند، اقوام و دوستانم تابوت میآورند، من را جایی میبرند که دیگر برنمیگردانند. همیشه میرفتم و برمیگشتم، اما اینبار دیگر برنمیگردم!
«أَضِجُّ وَ أَبْکِی» برای آن وقتی که من را در غسالخانه میگذارند، لباسهایم را درمیآورند و بدنم را غسل میدهند، دیگر لباسهایم را برنمیگردانند و سه تکه پارچه به بدنم میبندند و تحویل مردم میدهند؛ دیگران هم برای من زودتر قبر کَندهاند. وقتی مرا بهطرف قبر میآورند، میگویند سهبار بر زمین بگذار و دوباره بردار؛ این بیچاره تازهوارد است. قبرکَن میگوید قبر آماده است، دو سه نفر بالا و پایین کفن مرا میگیرند. آماده هستند ما را سرازیر میان قبر کنند؟! من را رو به قبله میخوابانند، بند کفنم را باز میکنند و صورتم را روی خاک میگذارند، درِ قبر را میبندند و همه برمیگردند، من میمانم و تو؛ آن لحظه میخواهی با من چهکار کنی؟ حداقل صدای گریهٔ امروزم را از گوشهٔ قبرم به من بده که من دلم خوش باشد.
«لِأَلِیمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ، أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ، فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِکَ، وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلاَئِکَ، وَ فَرَّقْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَحِبَّائِکَ وَ أَوْلِیَائِکَ» مرا در قیامت به کجا میخواهی ببری؟ هر جا میخواهی ببری ببر، اما پیش آنهایی نبر که در به پهلوی زهرا(س) زدند؛ هر جا میخواهی ببری ببر، اما پیش آنهایی نبر که علی(ع) را در محراب کشتند؛ هر جا میخواهی مرا ببری ببر، اما پیش آنهایی نبر که جنازهٔ امام مجتبی(ع) را کنار حرم پیغمبرت تیرباران کردند؛ پیش هر کسی میخواهی ببری ببر، اما پیش آنهایی نبر که سر ابیعبدالله(ع) را جلوی چشم زن و بچه از بدن جدا کردند؛ پیش هر کسی میخواهی ببری ببر، من راضی هستم، اما پیش آنهایی نبر که جلوی چشم بچهها با چوب خیزران به لب و دندان ابیعبدالله(ع) حمله کردند.
www.moballeq.ir