شبانه روز اول
چشمانم نیمه باز بود که الو گفتم. گفت: خواب بودی حق داری از بس این مدت خسته شدی. خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم: نه بابا بیدارم. گفت: یک خبرخوب، یک خبر بد. کدوم رو بگم؟ خمیازهام را قورت دادم و گفتم: اول بد. گفت: استاد برایش سفر پیش آمده باید جلسه را... صاف نشستم و با جیغ گفتم: وای نگو! گفت و گفت تا بالاخره راضی شدم وسط شلوغیها فکری به حال جلو انداختن جلسه کنم. دستی به گلهای بنفش بالشت کشیدم و دراز کشیدم. گفت: خبرخوب را بپرس دختر. خبرخوب شبیه یک فلفل سبز بود. اول چشمکی غلیظ زد و دلم غنج رفت. انتخاب شدن برای اردوی آموزشی نویسندگان برای هلال احمر.
شنیدن تاریخ سفر شبیه گاز زدن به فلفل بود که همه وجودت را بسوزاند. گفتم: نمیام. گفت: چرا؟ گفتم: فرداش عروسی خواهرمه میدونید که! انگار تندی فلفل خط به خط به او هم منتقل شد. گفت: ای بابا ولی خوب خانواده تو همیشه همراهند، این بار هم... گفتم این بار فرق داره آخه و واقعاً این بار فرق بزرگی داشت و سفارش بزرگی کردند که وسایل شخصی برای عروسی را آماده بذار و برو. فقط سالم برگرد! چهارشنبه که رسید، ساعت ۴ نصف شب یک عدد خواهرعروس خسته و کوفته از یک ماه دوندگی با چمدانی همراه نویسندگان به سمت پلور مازندران راهی شد.
همه سر ساعت آمده بودند و طبق معمول تمامی سفرات دانش آموزشی، دانشجویی و ... بنده آخرین نفری بودم که رسیدم.
شانس با من یار بود که بیخواب شدن و عجله باعث شد پدر جمله همیشگی «من اگر جای اینا بودم جات میذاشتم تا زودتر بیای» را فراموش کند، بگوید. مینیبوسی گرفته بودند و نویسندهها همگی که تعدادشان فراتر از ظرفیت آن بود سوار شدند. من هم به ردیف آخر و دوستانم پیوستم و پنج نفری روی چهارصندلی نشستیم. مینیبوس که حرکت کرد و از کنار پدر خواب آلودم گذشت تازه متوجه شدم یک نویسنده تنبلتر از من نیامده و کمی جلوتر سوار میشود. افسوس که نشد به پدر بگویم... در تمامی سفرات مجردی که قبلاً داشتم، همه همیشه بیدار و سرحال بودند و من تصورم این بود که این سفر با بقیه فرق دارد و جمع نویسندگان اکثراً متأهل ساکت و غرق در خواب و داستانهایشان هستند پس کتابی و دفترچهای برداشته بودم که من هم غرق در جو نویسندگی شوم اما خوب انسان جایزالخطاست و جمع در آن نزدیک سحر تقریباً خنک مرداد ماه طوری پر انرژی و سرحال بود که انگار نه انگار همه با هم تفاوت سنی و فکری دارند.
نمازصبح را میان خنکای نسیم سحرگاهی مسجد بین راهی اتوبان قم-تهران خواندیم و حرکت کردیم. نمیدانم بعد از نماز کدام نویسنده محترمی هنوز میل به تنفس هوای خنک و نسیمی که از روی خاک بلند میشد داشت که ده دقیقهای پنجره ماشین را باز گذاشت و درصدی پیش خودش فکر نکرد ممکن است یک بینوایی آلرژی فصلی و یک شامه کاملاً فعال داشته باشد. چشمتان روز بد نبیند که بینی بنده از همان موقع سرناسازگاری برداشت و تا غروب منهدمم کرد.
قبل از ساعت هفت صبح به خیابان ولیعصر و هلال احمر تهران رسیدیم. عدهای آمده بودند و عدهای درحال آمدن بودند از شهرهای مختلف. قرار بود ساعت هفت به سمت پلور حرکت کنیم که خوب ما ایرانیها کاری بدون تأخیر اصلاً به دلمان نمیچسبد، پس نیم ساعتی با تأخیر حرکت کردیم و این تأخیر در کل برنامههای روز تأثیر منفی داشت. دو اتوبوس که هرکدام یک سومی خالی بود و ترکیبی از بیش از پنجاه نویسنده حوالی ساعت ده به پلور رسید. مقابل رستورانی که نیروهای هلال احمر ایستاده بودند از اتوبوس پیاده شدیم و با بفرما و خوشآمد به داخل رستورانی که رودخانه و کوه از داخل نمایان بود دعوت شدیم.
اولین صدای بی سیم بعد از ورود اعلام این بود که گروه نویسندگان فرهیخته وارد شدند. از این حجم عزت و احترام اشتهای رفته همه باز شد. نان، پنیرهای دون دون محلی، گردوی تازه شکسته شده در پوست، املت، نیمرو، چای و... همه را برایمان ردیف کردند. از ما انکار که یک رقم کافی است و از آقایی که بی سیم داشت اصرار که کم است. پیش خودم گفتم هلال احمر چه نیروی خدماتی مهربانی داردها ایول!!
آلرژی و عطسهها اوج میگرفت و چشمانم را هرلحظه قرمزتر میکرد. وسط عطسه و کندن پوست گردو بود که پوست گردو انگار پدرکشتگی داشته باشد در پوست نازک انگشت مبارکم فرو رفت و حالا خون نیا کی بیا. از یک نیروی امدادی جوان تقاضای چسب زخم کردم. گفت: پایگاه داریم. گفتم: ماسک. گفت: پایگاه. نگاه طلبکارم را که دید، گفت شرمنده پایگاه نزدیکه درخدمتیم. تازه فهمیدم دق دلی پوست گردو را سر این بنده خدا با نگاهم خالی کردم. ولی خوب من به پایگاه نرسیده چسب زخم و ماسک از دوستان نصیبم شد. صبحانه که تمام شد حرکت به سمت پایگاه هلال احمر و مراسم استقبال از نویسندگان فرهیخته اعلام شد.
هنوز سوار نشده و خود را مرتب نکرده و آماده استقبال نشده بودیم که گفتند بفرمایید پایین رسیدیم. نیروهای هلال احمر از درب ورودی و حیاط تا درب ساختمانی نوساز که در حاشیه جاده بود در دو ردیف منظم با منقل اسپند و سلام و خوشامد منتظرمان بودند. سند این حرکت قشنگ و اثبات حرفم در سایت نمایندگی مقام معظم رهبری در هلال احمر موجود است با عکس درحال ورود بنده، که خدایی شانس یارم بود که عینک دودی قرمزی چشمها را پنهان کرده و در آن لحظه ماسک را برداشتم، وگرنه که انگار مصدومی به هلال احمر وارد میشده است.
وارد ساختمان سه چهارطبقهای شدیم. در طبقه اول درمیان حجم استقبال و عکس و فیلم دو صف تشکیل دادیم و مشخصات خود را برای ثبت نام اعلام کردیم. پوشهای آبی رنگ شامل دفترچه، خودکار، برنامه فشرده اردو و برگ ثبت نام هلال احمر به دستمان داده شد. دستی به وسایل و پوشه داشتیم که گفتند نفری یک کلاه امدادی و یک کیسه خواب هم باید به عنوان هدیه تحویل بگیرید. آقایان به طبقه دوم و محل اسکان هدایت شدند و خانمها به طبقه سوم و دو سوییت مجهز. همه مشغول ذوق از هدیههای جذاب و وارسی کردن و تست خوابیدن در کیسه خواب قرمزمان بودیم که دوستی گفت الان طبق برنامه کلاس داریم. تازه فهمیدیم که ما شب تا صبح نخوابیدهایم و چقدر خستهایم ولی خوب فهمیدن دردی دوا نمیکرد چون زمان رفتن به افتتاحیه و شروع کلاسی با تیتر آشنایی با نهضت جهانی صلیب سرخ و جمعیت هلا ل احمر ج.ا.ا بود.
کلاس، سالنی بزرگ در طبقه دوم دقیقاً روبروی محل اسکان آقایان بود، با دری که به ایوانی باصفا وصل میشد. در شروع افتتاحیه از زحمات نمایندگی مقام معظم رهبری، هلال احمر مازندران و علی الخصوص جناب آقای نیکزاد رییس هلال احمر مازندران صحبت شد و از جناب نیکزاد دعوت به صحبت کردند. وسط چرت زدن و استفاده فراوان از دستمال کاغذی و اشتیاق برای دیدن رییس بودم که چشمانم از تعجب گرد شد و دیدم که آن خدمه مهربان رستوران شخص محترم رییس است.
کلاس که از یک ساعت گذشت شرایط اورژانسی آلرژی مجبورم کرد از جلسه خارج شوم و تقاضای قرص کنم. دوستان امدادی با روی باز با ماسک، دستمال، قرص و چای داغ به دادم رسیدند که دکتر نیکزاد سر رسید و با دیدن حالم از آلرژی خواهرش که از کودکی همراهش بوده و با دیدن من یاد او افتاده ذکر کرد و پیشنهاد استراحت و نرفتن به کلاس داد ولی من مشتاق حضور در کلاس بودم و بنابراین روانه شدم. بعد از کلاس در همان مکان، زمان نماز و ناهار اعلام شد.
بعد از نماز، سفرهای در ایوان پهن شد، قرمه سبزی و ماست موسیر و نوشابهها ردیف شدند و طبیعتاً آدمی که آلرژی دارد از خوردن ماست موسیر باید پرهیز... بگذریم. به سوییت نرسیده و دراز نکشیده بودیم که اعلام شروع کلاس آشنایی با مفاهیم مدیریت بحران و مخاطرات شد. اواسط کلاس، رگ زمین شناس بودنم فوراک کرد و دلم میخواست خودم وارد عمل شوم و ایرادات جناب استاد را بگیرم درخصوص مفاهیم و مسائلی که مربوط به طبیعت و زمین بود، ولی رگ مادرانه وجودم جلویم را گرفت.
خستگی و نخوابیدن از یک طرف، نوع خشک و تئوری کلاس از طرف دیگر باعث درآمدن صدای نویسندهها و غرغرها شد. نویسندههایی که دنبال ایده و هیجان و روشن شدن جرقههای امدادی در ذهنشان بودند که دست به قلم بشوند این سبک آموزشی به مذاقشان خوش نمیآمد و اعتراضها شروع شد.
در تایم میانوعده حتی عدهای اظهار پشیمانی از همراه شدن کردند و افسوس از تلف شدن وقت مبارکشان. اعتراضها تمام نشده کلاس بعدی با عنوان اصول کمکهای اولیه با پزشکی جوان شروع شد.
خواب از چشمهای مان در همان یک ربع اول پرید. با عوض شدن جو کلاس و انرژیهای پزشک جوان و آموزش عملی نحوه برخورد با مصدوم، احیای قلبی و تنفسی، کنترل خونریزی و شکستی و ... و در پایان از نویسندگان حاضر نیز تعدادی وارد عمل شدند، آموزشها را انجام دادند و حالا به مقدار فراوانی از حجم غرغرها کاسته شده بود.
بعد از کلاس اعلام حرکت به سمت آبگرم رینه لاریجان شد. در تمامی سفرهای دوستانه قبل تجربه رفتن به آبگرم و استخر را نداشتم. پس مشتاقانه به سمت مینیبوس عهد شاه وزوزک رفتیم. تجربه آبگرم و تماشای طبیعت زیبای رینه خستگی روز را بر باد داد. مینیبوس که به سمت پایگاه حرکت کرد بعد از 28 ساعت نخوابیدن و مبارزه با آلرژی چرتی زدیم و به قول امروزیها شارژ شدیم. شام را که خوردیم اعلام دورهمی و جلسه معارفه شد.
با قیافههای خسته، دورهم جمع شدیم و گپ زدیم. همدیگر را شناختیم و صمیمیتر شدیم. تا دیروقت بیدار بودن با حجم خستگی برای نیروهای هلال احمر عجیب بود ولی ما نویسندهها با شب رفیقتریم.
شبانه روز دوم
برای منی که اوایل نوجوانی و نازک نارنجی بودن در اردویی شرکت کردم که چهارنصف شب بیدارباش بود، بیدارشدن ساعت شش صبح و آماده آغاز شروع روز دوم شدن زیادی سخت نبود، ولی غرغرهای عدهای گوش فلک را کر میکرد.
روز دوم با صبحانه و عدسی داغ آغاز شد و بلافاصله بعد از صبحانه ادامه کلاس کمکهای اولیه جذاب و یادگیری بقیه آموزشهای دیروز از سر گرفته شد. تایم یک ربع بعد از کلاس به میان وعده و استراحت گذشت و بعد شروع جلسهای با عنوان تجربهنگاری از حوادث طبیعی با تاکید بر سیل گلستان، لرستان، خوزستان و زلزله کرمانشاه.
جلسه با صحبتها و خاطرات تلخ و شیرین نیروهای هلال احمر و تعدادی از نویسندگان حاضر در این حوادث همراه بود. یک ساعت اول تقریباً همه در جلسه حضور داشتند. از یک ساعت نگذشته تعداد حاضرین آقا ریزش پیدا کرد. آخرهای جلسه مشخص شد که درب محل استراحت آقایان باز است و همه هم که خسته و تشنه خواب. کلاس هم لابد برای خانمها فقط گذاشته شده بود دیگر... بگذریم.
بعد از اتمام جلسه نیروهای هلال احمر عملیات جذاب راپل را در محوطه پایگاه انجام دادند و نویسنده خانمی داوطلبانه همراه امدادیها وارد عملیات راپل شد و سربلند بیرون آمد. نماز، ناهار، چنددقیقهای استراحت و باز هم اعلام کلاس و توضیح و توجیه شدن نویسندگان بود توسط یک نیروی امدادی جوان کوهنورد که تازه شب قبل از دل دماوند و عملیات پایین آوردن جنازه یخ زده دختری کوهنورد برگشته بود.
بعد از کلاس کتانی و لباس گرم و آب معدنی به دست، سوار مینی بوس راهی یک کوهپیمایی امدادی شدیم. به محل موردنظر که رسیدیم منظره دماوند و ابرهای پنبهای و چادرهای عشایر روح و روانمان را آماده قدم برداشتن در سربالایی و سرپایینیها و جمع کردن تجربه کرد.
همه را به یک صف کردند و در ایستگاه اول آموزش برپاکردن چادرهای امدادی و اطفای حریق دیدیم. پس از آن وارد ایستگاه دوم و مرحله جدی کوهپیمایی شدیم. هر قدمی که با یک نفس عمیق برمیداشتم بیشتر مشتاق میشدم از تجربیات نویسندگان و اساتید استفاده کنم. قبل از رسیدن به غار این فکر در ذهنم رژه رفت که با این همه خستگی بیکار بودی بیایی. فکرم تمام نشده بود که سنگی از زیر پایم غلتید و پایین رفت. صدایی گفت چه سنگ قشنگی. تازه یادم افتاد چهارسال دانشجویی وسط سنگ و کوه بودم و لذت بردم. حالا بماند که درآخر فقط نام مهندس را یدک... بگذریم.
با شوق بالا رفتیم تا به غار گل زرد که در دهانه کوه بود رسیدیم. دهانه غار تنگ و باریک بود و باید سینه خیز وارد میشدی، که این کار با شرایط خواهرعروس بودن جور در نمیآمد، لذا با ناراحتی و تحمل سرما به تماشای طبیعت و صحبت داستانی نشستیم. عکس دسته جمعی یادگاری در دهانه کوه گرفتیم و برشی هندوانه در نیمه راه نوش جان کردیم و ایدههای داستانی مزه مزه کردیم و سوار مینیبوس به پایگاه برگشتیم. همه چیز عالی بود یک روز پر از انرژی و کباب کوبیده و دوش آب گرم تا اینکه به قول پدرم شصت پای محترمم رفت توی جیب بغلم و قبل از دورهمی شبانه، پیشانی خواهر عروس به کابینت خورد و شبیه تام در تام و جری متورم و قرمز شد. خدا را شکر دوستان بودند و یخچالی سرشار از یخ. با پیشانی بادکرده و دردسری عجیب تا دیروقت در جلسه دوستان نویسنده مبنی بر هماندیشی و نظرات در جهت داستان و فعالیت، درخواست همکاری از هلال احمر و نهادهای مربوطه ماندیم و روز دوم را به پایان رساندیم.
شبانه روز سوم
صبح جمعه روز سوم نیمی در ایوان و نیمی در سالن صبحانه خوردیم و آماده مراسم اختتامیه شدیم. حجتالاسلام و المسلمین معزی نماینده ولی فقیه در هلال احمر و معاون فرهنگیشان مهمانان ویژه اختتامیه بودند و چه شیرین اختتامیهای وقتی نگاه و لطف آقا بر آن است. صحبتهای شیرین جناب آقای معزی و شنیدن درخواست و پیشنهادهای نویسندگان و اعلام آمادگی برای همکاری همه را به وجد میآورد. اختتامیه که به پایان رسید آماده رفتن به آخرین برنامه امدادیها شدیم. کتانی به پا کردیم و سوار بر مینی بوس به سمت دشت لار حرکت کردیم، برای پیاده روی در دشت و رسیدن به دریاچه سد لار.
محل استراحت زاویه دیدی عجیب دلنواز داشت چای ذغالی، چادرهای سفید هلال احمر، دریاچه، تک درخت لب رود، کوههای استوار و صدای بوسههایی که آب بر سنگ و صخرهها میزد و خدایی که وجودش فراوان حس میشد. عدهای به سمت سد لار راه افتادیم و آبهای زلال آبی رنگ را با روحمان بلعیدیم. از سد بازنگشته امدادیها باز هم برنامهای هیجان انگیز ترتیب داده بودند با عنوان مسابقه طناب کشی با جایزه جعبه کمکهای اولیه و چه شور و رقابتی بود میان شرکت کنندگان اهل قلم. شمال بروی و ماهی نخوری از نظر من انگار روزه بی سحری گرفتهای. خدا را شکر اعمال شمال رفتن تکمیل شد و کنار رودخانه و زیر چادر چلوماهی را هم نوش جان کردیم. برگه گواهی آموزشی هلال احمر مبنی بر گذراندن 20 ساعت آموزشی را که گرفتیم گرما و تنبلی قلقلکمان داد و همراه تعدادی از خانمها سوار ماشین مخصوص هلال احمر شدیم و از پیاده روی فرار کردیم. به مینی بوس نرسیده بودیم که بیسیم آقای راننده اعلام کرد زودتر برگردید یک نفر عروسی دارد باید زود برگردد.
فهیمه شاکری مهر