Print Logo
به مناسبت شهادت مظلومانه امام(ع) سه‌شنبه 15 خرداد 1397 ساعت 13:18

گُل محراب



تاریخ تکرار شد!

و این بار، دستی بی تپش، ماه را به دو نیم کرد.

فرق زمانه شکافت و خون سرخ عدالت جاری شد؛ عرش ترک برداشت؛ آن هنگام که ضربه ی شمشیر، بر فرق ـ خلاصه ی خلقت ـ فرود آمد.

چه سرنوشت غریبی دارد علی(ع)؛ شصت و سه سال پیش از این، بهار زندگی اش در «کعبه» ـ خانه ی مخصوص خدا ـ جوانه زد و اکنون، بعد از سال ها ـ غم و غربت ـ در محراب، چه زیبا به گُل نشست!

آهعلی... علی... علی...!

بعد از تو دنیا یتیم می شود و عدالت، در پس کوچه های ستم، سرگردان.

از همان زمان، که تاریخ فراموشکار، غدیر را از یاد برد و تو ـ حقیقت محض ـ را انکار کرد، این شقاوت ناپاک زاده شد و از پستان سقیفه، شیر خورد و در دامن جمل بالید و در نهروان بزرگ شد و اکنون، تیغ بر ولی نعمت خود می کشد.

این آتشی که زیر خاکستر جهل و کینه می سوزد، ادامه ی همان آتشی است که بر درِ خانه ی وحی افروختند! و این ضربه ی شمشیر که چنین بی رحمانه، فرق ولایت را می شکافد، فرزند ناخلف همان ضربه ی جان سوزی است که پیش از این، بر پهلوی «عصمت خدا» نقش بست! کجاست «فاطمه»؟! تا زخم سرت را ببندد و مرهمی بر دل غمدیده ات باشد!

آهعلی... علی...! چگونه شعر غربت تو را بسرایم، غربت بی نهایت تو را نمی توان در حجم کوچک این واژه ها، به تصویر کشید! چگونه می توان فریاد بلند بیست و پنج ساله ی تو را در قالب این واژه های لال ریخت؟ این قوم نامهربان، با تو چه کردند علی؟!...

ای شاعر زیباترین شعر روزگار! افسوس که این کودکان نافهم، در تنگنای قافیه ماندند و هرگز نفهمیدند، زیباترین ابهام شعر بلند بیست و پنج ساله ی تو را که سکوت تو نه از ترس، که فقط برای حفظ دین خدا بود، که سکوت تو، رساترین فریاد مظلومیت تو بود!!

مولای من! هنوز برای ذهن بشر سؤال بی جوابی مانده است که آن را، در نخلستان نجوا کردی و در چاه ریختی؛ چاهی که در قحطی انسان، سر در عمیق آن فرو می بردی و ناله های حیدری ات را چون گدازه هایی آتشین در کامش می ریختی و کسی جز خدا نمی دانست که سینه ات ـ ای آتش فشان صبور زمانه! ـ چگونه در هُرم شعله های غم می سوخت و تو دم نمی زدی! و همان نخلستان، که شب ها گوش به مناجات تو می سپرد و با زمزمه های تو، تک تک نخل هایش، قد کشیده بودند. همان نخل ها که نمازهای غریبانه ات را، روزها و شب ها به تماشا نشستند. آهعلی...علی... علی...، چگونه توانستی؟ ای تجسّم صبر! چگونه توانستی این همه زخم را به جان بخری و لب فرو بندی؟! آیا تاریخ از یاد برده است لحظه هایی را که بازوان حیدری ات، ذوالفقار حق در دست، هفت آسمان را به حیرت وا می داشت؟

امیر من! از آن زمان که تو ذوالفقار را به دیوار آویختی و ذوالفقار، خانه نشین شد، این قوم جرأت یافتند و گستاخانه بر تو شوریدند. ای نهایت مهربانی! با من بگو: چگونه در میان این قوم نامهربان زیستی؟ چگونه؟! قومی که قدرت را ندانستند و به زخم زبان های مکرّر، دلت را آزردند و در یک سپیده دم غم انگیز، زهر خود را ریختند.

ای اقیانوس بی کران معنویت! کاش امشب ما را به یک جرعه تنها یک جرعه معرفت میهمان کنی! کاش...!

خدیجه پنجی