Print Logo
پنج‌شنبه 27 اردیبهشت 1397 ساعت 10:42

ضیافت عظیم


باری دیگر لحظات طلایی اجابت دعا از راه می رسد و درهای رحمت الهی باز می شود. صدای دهل فرشتگان را می شنوی که بر سیطره ی ملکوت، نوید ضیافت می دهند. آن هم چه ضیافت باشکوهی! میزبان سلطان باشد و مهمان بنده! خواهان آفریننده باشد و خوانده آفریده! در امتداد جاده ی منتهی به او می ایستی و عیار دوستی خود را محک می زنی تا پاسخ مناسبی به سی روز عاشقی و عشق بازی او بدهی.

ضیافت عجیبی است و بس پر منفعت. تهی می آیی و بر بساط نور و سور و سرور او می نشینی و مملو باز می گردی. تهی از باید و شایدهای نیایش، بر آستان نیاز او سر می سایی و با آغوشی سرشار از گنجینه ی بخشش و بخشایش باز می گردی.

مصمم می شوی شهروند شهر او باشی و با خود عهد می بندی جز اطاعت، همراه نبری و از خوان کرمش بی بهره بازنگردی. دهان از هرچه خوردنی و نوشیدنی است بربندی و تنها به مناجات و مصاحبت او بگشایی. چشم سر بر غیرمقبول او ببندی و چشم جان بر بزرگی و معرفتش باز کنی. گوش و هوش از نالایق خالی داری و از ندای ربّانی ملائک پر کنی. بر صراط مستقیمش نظر کنی و از مسیر تباهی و تیرگی روی برگردانی.

کویر ترک خورده دلت را می سپاری به ابرهای اجابتش و شک نداری که از باران انابت، بی نصیب نخواهی ماند. می دانی نزدیک تر است از تو به تو. جرأت می یابی و به عمر فرومایه ی خود منزلت می بخشی و روزگار بی قدر و ارزش خود را گره می زنی به شب های پر خیر و برکت قدرش.

"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / و اندر آن خلوت شب آب حیاتم دادند...

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی / آن شب قدر که این تازه براتم دادند"

به اواخر ضیافتش که می رسی دیگر صمیمی شده ای با میزبان و دیگر غریبی نمی کنی. حرفایت خودمانی تر می شود و درد دل هایت دوستانه تر. از اول هم غریبه نبودی؛ غبار غربت بر آینه ی دلت زنگار انداخته بود و از درک تجلی آن یار دیرینه، عاجز بودی.

حال که فرصت پرواز یافتی، خوان گسترده ی رمضانش را بهانه ای می بینی برای قربت و آشتی. اکنون پیوند عمیق تری بین خود و محبوبت حس می کنی. شرمسار و سرافکنده پیش می آیی و در آغوش مشتاق همیشگی اش قرار می گیری. گویی اصلا این بساط بهانه ای بوده برای بذل و بخشش الطاف بی حد و حسابش؛ که جز این هم در ذات خداییش راه ندارد.

یا ذوالجلال و الاکرام... سر درد دلت که وا می شود سبحه می اندازی از تسبیح صد دانه ی عافیت، و استغفار می کنی از هرچه ناشایست و نابایست که در سراچه وجودت انباشته ای. به قطرات ریز و درشت اشک، می زدایی لکه های کوچک و بزرگی را که سایه انداخته اند بر آفتاب بندگی ات.

یا سید السادات... یا مجیب الدعوات... به مراتب بلندی او که می نگری خرد می شوی و فرو می ریزی در خودت؛ می اندیشی چگونه در محضر او چنین بی پروا، آلودی خود را و ناسپاسی روا داشتی و اکنون چگونه، چنین گستاخ، چشم بر رحمت و عنایتش داری؟!

اعتراف و توبه راضی ات نمی کند؛ چتر معصیتت را می بندی و خود را به باران رحمت او می سپاری: "سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب" ...

معصومه شهری ناصری